سرگذاشت و برنداشت

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف محمدرضا - راوی: قاسم قاسمی دانش آموز اول راهنمایی چاپ نشده

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۱۰۷-۱۱۴

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: ندارد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: ندارد

نام ضد قهرمان: ندارد

این روایت در ردیف مثل‌ها قرار می‌گیرد. در گویش‌های گوناگون به روایت‌های متنوعی از این مثل بر می‌خوریم که در هر کدام ویژگی‌های جغرافیایی و محلی خاص دیده می‌شود. آمدن واژه‌ی تفنگ ممکن است این گمان را در ما ایجاد کند که قدمت آن به سال‌های پس از اختراع تفنگ می‌رسد، اما دخالت راوی و امکان عوض کردن واژه‌تیر و کمان با نیزه را با تفنگ نباید فراموش کرد. همان‌طور که مشاهده می‌کنیم آنچه در این روایت جالب و خواندنی است نه خود ماجرا و روایت که بر غیر ممکن‌ها بنا شده، بلکه نحوه‌ی روایت است زنجیره‌ی آهنگین جمله‌ها.

روزی بود و روزگاری بود. مرد فقیری بود که سه پسر داشت، دوتای آن ها کورکور بودند و یکی دیگر اصلاً چشم نداشت. همان که اصلا چشم نداشت، سه تفنگ شکسته داشت که دوتای آن خرد خرد بود و یکی دیگر اصلاً قنداق نداشت. همان که اصلا قنداق نداشت گرفت کول و رفت به کوهی که اصلاً شکال نداشت. زد شکالی که پا نداشت. گذاشت توی خورجینی که ته نداشت. خورجینی که ته نداشت گذاشت روی خری که پا نداشت. بورون (بران) بورون (بران)، روند (راند) تا رسید به سه تا دیوار که دوتای آن خراب خراب بود و دیگری اصلاً بیخ نداشت. پای دیواری که اصلاً وجود نداشت، پیره زنی نشسته بود که سه تا دیگ شکسته داشت؛ دوتای آن سوراخ سوراخ بود و سومی اصلاً ته نداشت. گوشت شکال را گذاشت توی همان دیگ که اصلاً ته نداشت. گوشت آن سوخت و اصلاً استخوان نداشت. از پیره زن پرسید: «چشمه‌ای در این جا هست یا نیست؟» گفت آن طرف کوه سه چشمه است.» رفت و رفت تا به چشمه‌ها رسید. دوتای آن خشک خشک بود و دیگری اصلا نم نداشت. سرگذاشت بر همان چشمه که اصلا نم نداشت و دیگر ور (بر) نداشت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد